در شهر حلّه، مرد جفاپیشه ای بود به نام مرجان صغیر که نسبت به اهل بیت دشمنی می ورزید، ولی ابو راجح علاقمند به خاندان رسالت بود و از دشمنان آنان، بیزاری می جست. روزی جاسوسان به حکام خبر دادند که ابوراجح خلفا را بدگویی می کند؛ او را احضار کرد و دستور شکنجه و شلّاق صادر شد. آنقدر او را زدند که دندان هایش ریخت؛ سپس زبان او را از کام کشیدند و بینی او را سوراخ و ریسمان از آن عبور دادند و در کوچه های حلّه می کشیدند. به حاکم خبر دادند که ابوراجح از پا افتاده؛ دیگر امکان برگرداندن او در کوچه ها نیست. حاکم دستور اعدام صادر کرد، اما برخی گفتند: او پیر است و پیکرش درهم شکسته، او خواهد مرد و نیازی به اعدام نیست؛ پس او را رها کردند. نزدیکانش آمدند و او را به خانه بردند. همه فکر می کردند که به زودی می میرد؛ ولی فردای آن روز دیدند او سالم و پر نشاط، به نماز ایستاده؛ دندان هایش سالم و زخم هایش بهبود یافته. همه حیرت زده از او حقیقت واقعه را پرسیدند.
او گفت: در اوج درد و رنج، به حضرت مهدی (عج) متوسل شدم و از او طلب فریادرسی نمودم. ایشان وارد خانه ام شدند و دست گره گشا و شفابخش خویش را بر چهره ام نهادند و فرمودند:
«اخرج و کدّ علی عیالک فقد عافاک الله تعالی؛ برخیز و از خانه بیرون برو و برای اداره زندگی خود و خانواده تلاش کن، خدا نعمت صحّت و سلامت را دگربار به تو برگردانده است.»
شمس الدّین محمّد که این روایت را آورده است، می گوید: درحالی ابو راجح را دیدم که طراوت جوانی او برگشته، چهره اش گندم گون و قامتش برافراشته بود.
خبر عنایت حضرت مهدی (عج) در شهر حلّه پیچید. حاکم بیدادگر او را احضار کرد. هنگامی که او را صحیح و سالم دید، سخت به وحشت افتاد و رفتار ظالمانه خویش را با رهروان اهل بیت (ع) تغییر داد و روش عادلانه پیش گرفت. ابوراجح پس از دیدار با حضرت، گویی جوانی 20 ساله بود و شگفت انگیز اینکه تا پایان عمر، همان طراوت جوانی را با خود داشت. (بحارالانوار ج52 ص70)
منبع: کتاب از ظهور تا پیروزی حضرت مهدی (عج) – مولف: سید حسین تقوی